6 شعر زیبا از پروین اعتصامی
در این بخش مجموعه اشعار شاعر معاصر ایرانی پروین اعتصامی را گردآوری کرده ایم.
شعر اول
ای دوست، تا که دسترسی داری | حاجت بر آر اهل تمنا را |
زیراک جستن دل مسکینان | شایان سعادتی است توانا را |
از بس بخفتی، این تن آلوده | آلود این روان مصفا را |
از رفعت از چه با تو سخن گویند | نشناختی تو پستی و بالا را |
مریم بسی بنام بود لکن | رتبت یکی است مریم عذرا را |
بشناس ایکه راهنوردستی | پیش از روش، درازی و پهنا را |
خود رای مینباش که خودرایی | راند از بهشت، آدم و حوا را |
پاکی گزین که راستی و پاکی | بر چرخ بر فراشت مسیحا را |
آنکس ببرد سود که بی انده | آماج گشت فتنهی دریا را |
اول بدیده روشنی آموز | زان پس بپوی این ره ظلما را |
پروانه پیش از آنکه بسوزندش | خرمن بسوخت وحشت و پروا را |
شیرینی آنکه خورد فزون از حد | مستوجب است تلخی صفرا را |
ای باغبان، سپاه خزان آمد | بس دیر کشتی این گل رعنا را |
بیمار مرد بسکه طبیب او | بیگاه کار بست مداوا را |
علم است میوه، شاخهی هستی را | فضل است پایه، مقصد والا را |
نیکو نکوست، غازه و گلگونه | نبود ضرور چهرهی زیبا را |
عاقل بوعدهی برهی بریان | ندهد ز دست نزل مهنا را |
ای نیک، با بدان منشین هرگز | خوش نیست وصله جامهی دیبا را |
گردی چو پاکباز، فلک بندد | بر گردن تو عقد ثریا را |
صیاد را بگوی که پر مشکن | این صید تیره روز بی آوا را |
ای آنکه راستی بمن آموزی | خود در ره کج از چه نهی پا را |
خون یتیم در کشی و خواهی | ای دل عبث مخور غم دنیا را |
فکرت مکن نیامده فردا را | کنج قفس چو نیک بیندیشی |
چون گلشن است مرغ شکیبا را | بشکاف خاک را و ببین آنگه |
بی مهری زمانهی رسوا را | این دشت، خوابگاه شهیدانست |
فرصت شمار وقت تماشا را | از عمر رفته نیز شماری کن |
مشمار جدی و عقرب و جوزا را | دور است کاروان سحر زینجا |
شمعی بباید این شب یلدا را | در پرده صد هزار سیه کاریست |
این تند سیر گنبد خضرا را | پیوند او مجوی که گم کرد است |
نوشیروان و هرمز و دارا را | این جویبار خرد که میبینی |
از جای کنده صخرهی صما را | آرامشی ببخش توانی گر |
این دردمند خاطر شیدا را | افسون فسای افعی شهوت را |
افسار بند مرکب سودا را | پیوند بایدت زدن ای عارف |
در باغ دهر حنظل و خرما را | زاتش بغیر آب فرو ننشاند |
سوز و گداز و تندی و گرما را | پنهان هرگز مینتوان کردن |
از چشم عقل قصهی پیدا را | دیدار تیرهروزی نابینا |
عبرت بس است مردم بینا را | باغ بهشت و سایهی طوبی را |
نیکی چه کردهایم که تا روزی | نیکو دهند مزد عمل ما را |
انباز ساختیم و شریکی چند | پروردگار صانع یکتا را |
برداشتیم مهرهی رنگین را | بگذاشتیم لل لالا را |
آموزگار خلق شدیم اما | نشناختیم خود الف و با را |
بت ساختیم در دل و خندیدیم | بر کیش بد، برهمن و بودا را |
ای آنکه عزم جنگ یلان داری | اول بسنج قوت اعضا را |
از خاک تیره لاله برون کردن | دشوار نیست ابر گهر زا را |
ساحر، فسون و شعبده انگارد | نور تجلی و ید بیضا را |
در دام روزگار ز یکدیگر | نتوان شناخت پشه و عنقا را |
در یک ترازو از چه ره اندازد | گوهرشناس، گوهر و مینا را |
هیزم هزار سال اگر سوزد | ندهد شمیم عود مطرا را |
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین | نفروختست اطلس و خارا را |
ظلم است در یکی قفس افکندن | مردار خوار و مرغ شکرخا را |
خون سر و شرار دل فرهاد | سوزد هنوز لالهی حمرا را |
پروین، بروز حادثه و سختی | در کار بند صبر و مدارا را |
شعر دوم
کار مده نفس تبه کار را | در صف گل جا مده این خار را |
کشته نکودار که موش هوی | خورده بسی خوشه و خروار را |
چرخ و زمین بندهی تدبیر تست | بنده مشو درهم و دینار را |
همسر پرهیز نگردد طمع | با هنر انباز مکن عار را |
ای که شدی تاجر بازار وقت | بنگر و بشناس خریدار را |
چرخ بدانست که کار تو چیست | دید چو در دست تو افزار را |
بار وبال است تن بی تمیز | روح چرا میکشد این بار را |
کم دهدت گیتی بسیاردان | به که بسنجی کم و بسیار را |
تا نزند راهروی را بپای | به که بکوبند سر مار را |
خیره نوشت آنچه نوشت اهرمن | پاره کن این دفتر و طومار را |
مصلحت مردم هشیار را | هیچ خردمند نپرسد ز مست |
فکر همین است گرفتار را | آینهی تست دل تابناک |
بستر از این آینه زنگار را | بستر از این آینه زنگار را |
دزد بر این خانه از آنرو گذشت | تا بشناسد در و دیوار را |
چرخ یکی دفتر کردارهاست | پیشه مکن بیهده کردار را |
دست هنر چید، نه دست هوس | میوهی این شاخ نگونسار را |
رو گهری جوی که وقت فروش | خیره کند مردم بازار را |
در همه جا راه تو هموار نیست | مست مپوی این ره هموار را |
شعر سوم
رهائیت باید، رها کن جهانرا | نگهدار ز آلودگی پاک جانرا |
بسر برشو این گنبد آبگون را | بهم بشکن این طبل خالی میانرا |
گذشتنگه است این سرای سپنجی | برو باز جو دولت جاودانرا |
زهر باد، چون گرد منما بلندی | که پست است همت، بلند آسمانرا |
برود اندرون، خانه عاقل نسازد | که ویران کند سیل آن خانمانرا |
چه آسان بدامت درافکند گیتی | چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا |
ترا پاسبان است چشم تو و من | همی خفته میبینم این پاسبانرا |
سمند تو زی پرتگاه از چه پوید | ببین تا بدست که دادی عنانرا |
ره و رسم بازارگانی چه دانی | تو کز سود نشناختستی زیانرا |
یکی کشتی از دانش و عزم باید | چنین بحر پر وحشت بیکرانرا |
زمینت چو اژدر بناگه ببلعد | تو باری غنیمت شمار این زمانرا |
فروغی ده این دیدهی کم ضیا را | توانا کن این خاطر ناتوانرا |
تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی | تو ای گمشده، بازجو کاروانرا |
مفرسای با تیرهرائی درون را | امیالای با ژاژخائی دهانر |
ز خوان جهان هر که را یک نواله | بدادند و آنگه ربودند خوانرا |
به بستان جان تا گلی هست، پروین | تو خود باغبانی کن این بوستانرا |
شعر چهارم
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی |
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را |
اگر زین خاکدان پست روزی بر پری بینی | که گردونها و گیتیهاست ملک آن جهانی را |
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان | مپیچ اندر میان خرقه، این یاقوت کانی را |
مخسب آسوده ای برنا که اندر نوبت پیری | به حسرت یاد خواهی کرد ایام جوانی را |
به چشم معرفت در راه بین آنگاه سالک شو | که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را |
ز بس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی | بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را |
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره | اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را |
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری | من از هر کار بهتر دیدم این بازارگانی را |
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر | سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را |
حقیقت را نخواهی دید جز با دیدهی معنی | نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را |
بزرگانی که بر شالودهی جان ساختند ایوان | خریداری نکردند این سرای استخوانی را |
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی | نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را |
بمهمانخانهی آز و هوی جز لاشه چیزی نیست | برای لاشخواران واگذار این میهمانی را |
بسی پوسیده و ارزان گران بفروخت اهریمن | دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را |
ز شیطان بدگمان بودن نوید نیک فرجامیست | چو خون در هر رگی باید دواند این بدگمانی را |
نهفته نفس سوی مخزن هستی رهی دارد | نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را |
چو دیوان هر نشان و نام میپرسند و میجویند | همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را |
تمام کارهای ما نمیبودند بیهوده | اگر در کار میبستیم روزی کاردانی را |
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت | بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را |
بگرداندیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت | رها کردیم باقی را و بگرفتیم فانی را |
شبان آز را با گلهی پرهیز انسی نیست | بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را |
همه باد بروت است اندرین طبع نکوهیده | بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را |
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاند | ز جسم آویختیم این پردههای پرنیانی را |
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی | ز باد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را |
بیفشاندیم جان! اما به قربانگاه خودبینی | چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را |
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن | چه فرجامی است غیر از اوفتادن بدعنانی را |
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر | بپایان میرساندیم این خمار و سرگرانی را |
نشان پای روباه است اندر قلعهی امکان | بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را |
تو گه سرگشتهی جهلی و گه گم گشتهی غفلت | سر و سامان که خواهد داد این بی خانمانی را |
ز تیغ حرص، جان هر لحظهای صد بار میمیرد | تو علت گشتهای این مرگهای ناگهانی را |
رحیل کاروان وقت میبینند بیداران | برای خفتگان میزن درای کاروانی را |
در آن دیوان که حق حاکم شد و دست و زبان شاهد | نخواهد بود بازار و بها چیرهزبانی را |
نباید تاخت بر بیچارگان روز توانائی | بخاطر داشت باید روزگار ناتوانی را |
تو نیز از قصههای روزگار باستان گردی | بخوان از بهر عبرت قصههای باستانی را |
پرند عمر یک ابریشم و صد ریسمان دارد | ز انده تار باید کرد پود شادمانی را |
یکی زین سفره نان خشک برد آن دیگری حلوا | قضا گوئی نمیدانست رسم میزبانی را |
معایب را نمیشوئی، مکارم را نمیجوئی | ... |
فضیلت میشماری سرخوشی و کامرانی را | مکن روشنروان را خیره انباز سیهرائی |
که نسبت نیست باتیرهدلی روشن روانی را | درافتادی چو با شمشیر نفس و در نیفتادی |
بمیدانها توانی کار بست این پهلوانی را | بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی، پروین |
شعر پنجم
ای کنده سیل فتنه ز بنیادت | وی داده باد حادثه بر بادت |
در دام روزگار چرا چونان | شد پایبند، خاطر آزادت |
تنها نه خفتن است و تن آسانی | مقصود ز آفرینش و ایجادت |
نفس تو گمره است و همی ترسم | گمره شوی، چو او کند ارشادت |
دل خسرو تن است، چو ویران شد | ویرانهای چسان کند آبادت |
غافل بزیر گنبد فیروزه | بگذشت سال عمر ز هفتادت |
بس روزگار رفت به پیروزی | با تیرماه و بهمن و خردادت |
هر هفته و مهی که به پیش آمد | بر پیشباز مرگ فرستادت |
داری سفر به پیش و همی بینم | بی رهنما و راحله و زادت |
کرد آرزو پرستی و خود بینی | بیگانه از خدای، چو شدادت |
تا از جهان سفله نهای فارغ | هرگز نخواند اهل خرد رادت |
این کور دل عجوزهی بی شفقت | چون طعمه بهر گرگ اجل زادت |
روزیت دوست گشت و شبی دشمن | گاهی نژند کرد و گهی شادت |
ای بس ره امید که بربستت | ای بس در فریب که بگشادت |
هستی تو چون کبوتر کی مسکین | بازی چنین قوی شده صیادت |
پروین، نهفته دیویت آموزد | دیو زمانه، گر شود استادت |
شعر ششم
آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است | آب هوی و حرص نه آبست، آذر است |
زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود | بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است |
در مهد نفس، چند نهی طفل روح را | این گاهواره رادکش و سفلهپرور است |
هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید | آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است |
در رزمگاه تیرهی آلودگان نفس | روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است |
در نار جهل از چه فکندیش، این دلست | در پای دیو از چه نهادیش، این سر است |
شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام | خونابههانهفته در این کهنه ساغر است |
تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای | در دست آز از پی فصد تو نشتر است |
همواره دید و تیره نگشت، این چه دیدهایست | پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است |
دانی چه گفت نفس بگمراه تیه خویش | زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است |
در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت | آلوده گشت هرچه بطومار و دفتر است |
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت | سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است |
از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی | تا بر درخت بارور زندگی بر است |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}